روزی روزگاری خواهر و برادری به نامهای هانسل و گرتل تو خونهی کوچیکشون که تو یک جنگل بود زندگی میکردند.
در یک صبحِ آفتابی گرتل به هانسل گفت: هیچ غذایی توی خونه نیست، پدر هم به چوب احتیاج داره بیا به روستای کنار رودخونه بریم تا چیزایی که داریم و بفروشیم و به جاش غذا بخریم.
اونها به راه افتادند.
هانسل، مسیری که ازش رد شدن رو با سنگ های کوچیک نشونه گذاری کرد تا موقع برگشتن بتونن راه رو پیدا کنن.
به محض اینکه به رودخونهی کنار روستا رسیدن اردک کوچولویی رو توی آب دیدن که با ناراحتی کواک کواک میکرد…