یکی بود یکی نبود. زیر این گنبد کبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بانویی بود، باخدا، باحجاب، باحیا، مهربان و باوفا. شوهری داشت باصفا، باخدا. نام او شعبان بود، کار او شبانی. نام بانو ماهبانو بود. کار او راز و نیاز باخدا بود. از خدا بچه میخواست. بچۀ صالح و باتقوا میخواست. در دعا باخدا راضی به امر خدا بود. شعبان هم هنگام گوسفندچرانی در چراگاه دعا میکرد، درد و دل باخدا میکرد، حاجتش در دعا حاجت ماهبانو بود. در دعا باخدا درد و دل میکرد، زیر آسمان پرستاره به خدا میگفت: «ای خدا! ای خدای هفت آسمان! گوش بده به درد من، من میخواهم حرف بزنم، برای یک بار هم شده، ای خدای بینیاز! گوش بده به حرف من. حرف من درد خودم نیست، حاجت ماهبانوست شادی من در گروی شادی و حاجت اوست».