در بیرون خانه، در نیو انگلند، برف بیصدا بر زمین مینشست اما چهار خواهر خانوادهی مارچ، در کنار آتش اتاقنشیمنِ گرم و راحت خانه، نشسته بودند.
جو پانزده ساله که روی فرش دراز کشیده بود، غرغرکنان گفت: «کریسمس که همینجوری و بدون هدیه نمیشود.»
خواهر بزرگش مگ، به لباس کهنهاش نگاه کرد و آهکشان گفت: «بیپولی هیچ خوب نیست.»
ایمی، کوچکترین خواهر که دوازده سال داشت، دماغش را بالا کشید و گفت: «انصاف نیست بعضی از دخترها یک عالمه چیزهای قشنگ داشته باشند اما بقیه هیچی نداشته باشند!»
بت سیزده ساله که گوشهای نشسته بود، با خوشحالی گفت: «اما در عوض پدر و مادری داریم که خیلی دوستمان دارند و همیشه با هم و در کنار هم هستیم!»
ظاهر حرفهای بت بقیه را خوشحال و دلگرم کرد.
جو ادامه داد: «اما پدر از خیلی وقت پیش رفته و نمیدانیم کی برمیگردد.»