کموکیف امواج را نمیشناختم (هیچوقت نشناختم)؛ اینکه چرا از فاصلهئی مشخص تأثیر میگذاشتند معلومام نبود، اینکه چرا از میان همهی بیماران تنها با بیمار نظرکردهام در چنین ارتباطی قرار میگرفتم نیز معلومام نبود. وارد حلقهی مألوف میشدم، وارد حلقهی جذب میشدم، و در حلقهی جذب بود که دگرگونی حال عارضام میشد، که دیدم تار میشد، که از محیط اطرافام میبریدم، که به اندازهی وزن خود سبک میشدم. از زمین کنده میشدم و وارد مردمک چشمانی میگشتم که شیفتگی و اشتیاق عالم وجود را فریاد میکشیدند.