دو سال پیش، بعد از اینکه الیزابت سردبیر فراپ شده بود، به او قول «ساعات کاری کم» و «جمعهها هم تعطیل» داده بود. فراپ مجلهای جدید و معتبر با بودجهی خوب دربارهی سبک زندگی سلبریتیها و افراد مشهور بود. اینها وعدههای درخشانی بودند که الیزابت در تطمیع ماریبث برای بازگشت به کار تمام وقت استفاده کرده بود. خب، همهی اینها بود، بهعلاوهی شهریهی سنگینی که او و جیسون باید برای مهد دوقلوها میپرداختند. جیسون گاهی بهشوخی میگفت «گزاف به توان دو!» آن موقع، ماریبث در خانه پارهوقت کار میکرد؛ ولی چیز چندانی عایدش نمیشد. جیسون هم در مرکز غیرانتفاعی بایگانی آلبومهای موسیقی کار میکرد و شهریهی مهد حدوداً نصف درآمد سالیانهاش را میبلعید. ارثیهای هم که از پدرِ ماریبث رسیده بود، دست بالا هزینههای یک سال را پوشش میداد. آنوقت اگر آنها جایی در پیش دبستانی دولتی پیدا نمیکردند، چه میشد؟ مردم ادعا میکردند شانس ورود به آن از واردشدن بههاروارد هم کمتر است! آنها واقعاً به پول احتیاج داشتند.
داستان درباره زنی میانسال است که زیر بار مضاعف مادری و کار دست و پا می زند. سکته قلبی، نگاهش به مادری، فرزندی و عشق را عوض می کند و فرصتی است برای مرور زندگی. داستان خیلی زنانه است و کم هیجان، پایان معمولی و قابل انتظاری هم دارد، با این وجود، ترجمه خوبی دارد و برای یکبار خواندن سرگرم کننده است.
4
فکرکنم خیلی خوبه که آدمابتونن انقدردرک متقابل داشته باشن ودرضمن بدون منت درحق همدیگه فداکاری کنن.
4
زیبا. پر از احساسات متناقض زنانه. ترجمه خوبی دارد.