باز که این شروع کرد! چه خوب یکی دوساعتی از دستاش راحت بودم ها. هربار که خودش را مانند حلزونِ صدف گمکرده، درون چیزی که روی سرش کار کلاه را میکند، فرو میبرد، پشت روزنامهی کهنهئی به خواب میرود، باید منتظرِ برخاستن یک موسیقی ناهنجار و خشن از خروپفی باشم که «آلبرت»گویان از ته گلوی او به راه میافتد.
دیگر هوا روشن شده بود که به یک فروشگاه بزرگ رسیدیم. منتظر ماندیم تا فروشگاه باز شود. این من بودم که او را به این گوشهی دنج کشانده بودم. تا وقتی که منتظر بودیم از تهویهی پشت ما باد گرم میزد، پشت ما را گرم میکرد. بدی اینجا آن بود که از پنجرهی باز یک اسنکفروشی، بوی نانشیرینی و خامهای و شکلاتی میپیچید و پاهایم را سست میکرد. خوبیاش هم آن بود که ناخودآگاه قیافهی غمانگیزی به خود گرفته بودم که غمانگیزترین قیافه بود و باعث میشد گاهی خانمی، بیشتر پسر یا دختری، بهندرت آقائی، خم شود و دستی به سرورویم بکشد.باز که این شروع کرد! چه خوب یکی دوساعتی از دستاش راحت بودم ها. هربار که خودش را مانند حلزونِ صدف گمکرده، درون چیزی که روی سرش کار کلاه را میکند، فرو میبرد، پشت روزنامهی کهنهئی به خواب میرود، باید منتظرِ برخاستن یک موسیقی ناهنجار و خشن از خروپفی باشم که «آلبرت»گویان از ته گلوی او به راه میافتد.
دیگر هوا روشن شده بود که به یک فروشگاه بزرگ رسیدیم. منتظر ماندیم تا فروشگاه باز شود. این من بودم که او را به این گوشهی دنج کشانده بودم. تا وقتی که منتظر بودیم از تهویهی پشت ما باد گرم میزد، پشت ما را گرم میکرد. بدی اینجا آن بود که از پنجرهی باز یک اسنکفروشی، بوی نانشیرینی و خامهای و شکلاتی میپیچید و پاهایم را سست میکرد. خوبیاش هم آن بود که ناخودآگاه قیافهی غمانگیزی به خود گرفته بودم که غمانگیزترین قیافه بود و باعث میشد گاهی خانمی، بیشتر پسر یا دختری، بهندرت آقائی، خم شود و دستی به سرورویم بکشد.