در زمانهای قدیم، توی شهر سبزیجات بابا کلم و پسرش داخل یک خونهی خیلی قشنگ زندگی میکردند.
بابا کلم پسرش رو خیلی دوست داشت و همیشه براش قصههای خیلی خوبی تعریف میکرد.
کلم کوچولو هم عاشق شنیدن داستانهای پدرش بود و هیچ وقت از شنیدنشون سیر نمیشد.
بابا کلم هر شب برای پسرش داستانهای هانسکریستین آندرسِن رو تعریف میکرد و هر شب یکی از داستانها رو برای میخوند
چند شب گذشت؛ پدرش متوجه شد که داستانهای هانس تموم شده و دیگه داستانی باقی نمونده آقای کلم باید فکری برای داستانها میکرد.