دارکوب فکر میکرد اونقدر بزرگ شده که بتونه آشیانه رو ترک کنه.
ولی مادرش با بدخلقی به اون گفت: ولی تو خیلی کوچیکی.. اگه از اینجا بری کی دیگه بهت غذا میده؟
دارکوب گفت: خودم به خودم غذا میدم
مادرش گفت: ولی تو که نمیدونی از کجا باید غذا پیدا کنی
دارکوب یه نفس عمیق از کلافگی کشید و گفت: من از تو یاد گرفتم مامان. یه درخت قدیمی پیدا میکنم با نوکم به چوب اون درخت ضربه میزنم و حشره های خوشمزه شو میخورم من میتونم این کار رو بکنم.