در زمانهای قدیم یک دختر شیطونی بود به اسم شنل قرمزی
یک روز مادرش بهش گفت: عزیزم این کلوچهها رو ببر برای مادربزرگت و سعی کن که کارت رو خوب انجام بدی . مستقیما به اونجا برو و توی راه با غریبهها حرف نزن
شنل قرمزی به راه افتاد ولی چیزی نگذشت که یک چیز عجیب و غریب بلند که رنگش خاکستری بود توجهش رو جلب کرد .
اون راهش رو به طرف کنارهی جاده کج کرد.
نزدیکتر که شد فهمید که اون چیز عجیب دست یه گرگ بود …