روی تخت نشسته بود و به علی و سعید نگاه میکرد که مشغول بستن ساکشان بودند. گفت: «لباسهای گرمتون رو بردارین که هوای مشهد اصلاً حساب و کتاب نداره» علی همزمان که مهر و جانمازی کوچک را در زیپ کنار ساکش میگذاشت گفت: «خودت هم میاومدی، بد نبود». به علی لبخند زد.
ساعتی پیش که علی دیده بود بیتفاوت نسبت به اردو، خود را سرگرم میکند و با موبایلش بازی میکند، پرسیده بود که چرا آماده نمیشوی و جواب داده بود که نمیآید. با آنکه از قبل انتظار داشت با چهرۀ متعجب علی روبهرو شود، ولی نتوانسته بود در برابر سؤالهای احتمالی علی، پاسخی قانعکننده و قابل گفتن پیدا کند. برای همین اول جوابهای سربالا داد و بعد از اصرار علی گفته بود «کار دارم». جوابی مبهم که معمولاً میشد برای رد هر درخواستی مورد استفاده قرار گیرد و احتمالاً شنوندۀ آنهم متوجه میشد که دلیل گویندۀ این جواب، هر چیزی میتواند باشد غیر از کار داشتن.
سعید به علی گفت: «راستی... یادت نره. گفتن ظرفوقاشق هم با خودتون بیارین». علی بلند شد و از کمدش پیراهنی را که تابهحال در تنش ندیده بود، برداشت و کنار ساکش گذاشت و با اعتمادبهنفسی که حاکی از شرکت در اردوهای بسیار بود، گفت: «برداشتم... ولی فکر نکنم لازم بشه... تو بیشتر اردوها میگن بیارین ولی معمولاً تو ظرف یکبار مصرف غذا میدن».
سعید زیپ ساکش را بست و به نشانۀ اتمام کار گفت: «امیدوارم چیزی رو جا نگذاشته باشم» و بعد به مرور وسایلی که برای اردو لازم است مشغول شد.
قراربود ساعت هشتونیم جلوی خوابگاه باشند. دهدقیقه مانده بود. به علی نگاه کرد که میخواست به زور دو لبۀ زیپ را بههم نزدیک کند و همزمان گفت: «انشاءالله که منم چیزی یادم نرفته باشه».
وقتی حالات علی را میدید به فکر فرو میرفت. علی در دانشگاه بیشتر فعالیت جانبی میکرد. نه اینکه کتاب نخواند، ولی کتابهای اصلی رشته را کمتر میخواند. میگفت «آدم باید توجه داشته باشه که سراغ هر چیزی نره و هر چیزی رو نخونه. آدم باید به فکر اعتقاداتش باشه. نباید به بهانۀ حل کردن مشکلی و بالا آوردن کسی از ته دره، خودت رو پایین بندازی». این هم راهی بود و احتمالاً کمتر با مشکلی روبهرو میشد و میتوانست امشب راحت برود اردو. ولی آخرش که چه؟ تا کجا میتوانست با فاصله گرفتن مشکل خود را حل کند و چهقدر وجود این فاصلهها به تصمیم خودش بستگی داشت؟ اصلاً مگر نیامده بود دانشگاه؟
سعید و علی بلند شدند که با او خداحافظی کنند. گفت: «تا پایین باهاتون میام». هر سه که از اتاق بیرون رفتند، مهتابیها را خاموش کرد و بعد در را بست و دو بار کلید را در قفل چرخاند.
ساکهایشان سنگین نبود اما خواست کمکی کرده باشد. علی قبول نکرد و گفت ساک سعید سنگینتر است. به طرف سعید رفت. با اصرار یکدستۀ آن را گرفت.
از شنبه تا امروز، چند بار سارا را دیده بود و به نظرش آمده بود که میخواهد به طرف او بیاید و چیزی بگوید ولی مردد است و منصرف میشود. احساس میکرد سارا پس از دیدار با آن پسر موبلند، هنوز با پسری دست نداده، احساس میکرد غمی که در صورتش دیده بود ماندگار شده و جزئی از صورتش شده است.
دوسش داشتم؛ از این جهت که شک و تردیدهای حامد تو زندگی روزمره و جامعه کنونی هم به چشم میخوره و در کل همین درگیری های حامد بود که خوندنی میکرد کتابو، اینکه قراره تا کجا ادامه داشته باشه...