دستمالم را که کمی بوی گل بنفشه میداد، به چشمهایم مالیدم. پدر همیشه میگفت سراسر زندگی نورا یک نمایش بوده است. شاید آنجا در رادیو بهجایی برسد، گرچه احتمال این هم هست که بعد از کریسمس برگردد. آنوقت معلوم نیست که چه میخواهد بکند. بهیقین مدیر فروشگاه دیگر او را استخدام نخواهد کرد. حالا بدترین زمان برای بختآزماییست. برای آخرین بار دستی تکان دادیم و لبخندی ملایم و زیبا روی لبهایمان نشست. آه که او چقدر زیبا بود. کسی در قطار به صدای او گوش خواهد داد، بله شاید همین الان هم یکی گوش میداد.
خیلی دلم میخواست که در راه برگشت به خانه تنها باشم، اما به نظر شدنی نبود. از پشت پنجره دیدم که کارمند قطار به خانم وب و مریین کمک میکند تا از پلهها بالا بیایند. سپس از گوشهی چشمم مریین را دیدم که شاد و سرحال، با نگه داشتن تکیهگاه صندلیها، پای لنگش را رو به بیرون و جلو پرتاب میکند و با کوشش دیرینه چکمهی سیاه و سنگینش را بر کف میکوبد و پیش میآید. سرانجام به صندلی روبهروی من رسید. مادرش هم با چند بسته در بغل از پشت سر او میآمد. همینکه نشستند فضولیهای معمول خانم وب شروع شد.