موقعی که به دنیا میآمد، باران زیبایی باریدن گرفته بود و برای همین، اسمش را «رحمتالله» گذاشته بودند. بیبی از صبح که بلند میشد، مشغول کار بود تا شب. گندم آرد میکرد و نان میپخت؛ بچهها را تر و خشک میکرد؛ آب از آبانبار میآورد و... پدر هم برای کار میرفت به شهرها و کشورهای عربی رفتوآمد داشت. تاجر بود. گاهی این رفت تا آمد، دو سال طول میکشید. بیبی مجبور بود به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشد. بابا وقتی میآمد چند ماهی کنارشان میماند و دوباره بار میبست و میرفت. مادر میماند و پنج تا بچهی قدونیمقد. رحمت، بچهی دوم خانه بود. شکرالله، پسر بزرگتر بود. بعد هم قدرتالله و نعمتالله و خدیجه. بچهها هرکدام دو سالی با هم فاصله داشتند و همبازیهای خوبی برای همدیگر بودند.