ماهی زرد و مشکی تا چشمش به ماهی نارنجی افتاد خیلی خوشحال شد و با خودش گفت که خدا کند این ماهی با او دوست شود و تا دیگر تنها نباشد؛ اما او میترسید به ماهی نارنجی نزدیک شود، چون ممکن بود با دیدنش بترسد و فرار کند و او باز هم تنها بماند. ماهی زرد و مشکی درحال فکر کردن بود که از چه راهی میتواند نزدیک ماهی نارنجی شود، که یک مرتبه چشم ماهی نارنجی به او افتاد و به طرفش آمد و گفت: «سلام! خوبی؟ چرا اینقدر دور ایستادی؟ بیا نزدیکتر تا من تو رو خوب ببینم. من میخوام با تو دوست بشم.»