یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ، سگ بد جنسی زندگی میکرد.
روزی سگ گرسنه شد و تصمیم گرفت دنبال غذا بگردد.
چشمش به اردکی افتاد و آب دهانش راه افتاد.
با خودش گفت: خوشمزه به نظر میرسد
سگ بدجنس تالش کرد اردک را بگیرد، اما اردک فرار کرد.
سگ بدجنس میخواست به آهو حمله کند.
آهو به او گفت: گوشت من خیلی بد مزه است، اما نزدیکی اینجا یک مزرعه است که غذاهای خوشمزه زیادی دارد. سگ با خوشحالی گفت: تو را نمیخورم، اما مرا همین حاال به آن مزرعه ببر. زود باش!
سگ به دنبال آهو راه افتاد تا اینکه به مزرعه فلفل رسیدند...