روزی روزگاری در سرزمینی یخی، راسوی سفیدی زندگی میکرد. او در یک روز برفی و سرد و درحالیکه خیلی گرسنه بود، از خانه خارج شد تا برای خودش و مادرش غذا پیدا کند. او به هرجایی که میتوانست، رفت و به همهجا سرک کشید؛ اما چیزی برای خوردن پیدا نکرد. او ناراحت و گرسنه به خانه برگشت و دوباره فردا همان کار را تکرار کرد؛ ولی باز دست خالی به خانه برگشت. مدتها بود که در آن سرزمین بهسختی چیزی برای خوردن پیدا میشد و علت آن هم آمدن خرسهای قطبی بود.
از روزی که خرسهای قطبی به خاطر سرمای شدید از بالای کوههای یخی پایین آمده بودند، بیشتر پرندهها و ماهیها را خورده بودند و چیز زیادی باقی نمانده بود. آنهایی هم که مانده بودند، از ترس ار خانههایشان بیرون نمیآمدند و پنهان شده بودند، برای همین راسوی سفید که از بقیه شجاعتر بود از خانه بیرون آمد تا غذایی پیدا کند؛ اما او هم نتوانست و دست خالی به خانه برگشت.