افسر ارشد منطقه، سرگرد هَری، نگاهی به زیر و بالای میز انداخت. چشمان فرا برّاق، صورتهای خالمخالی، حرفهای پراکنده، نامفهوم و بریده بریده، تردیدی نبود که وقتی پرنتیس آنجا حضور نداشت گفتوگوها فرو مینشست و برای پر کردن شکافها و اختلافات، نوشخواری جریان مییافت. و اکنون هم که پرنتیس نبود. رفته بود به کلکته برای شرکت در مصاحبهای که برای ترفیعش به درجهی ارشد ترتیب داده بودند. «اما چرا جایلز؟ چرا من نه؟» هر بار فقط یک نفر از آنها میتوانست ترفیع بگیرد و این بار آن یک نفر هم پرنتیس بود. این بار هم پرنتیس توانسته بود موانع را پشت سر بگذارد و خدا میداند کی دیگر شاید فرصتی برای ارتقای او دست دهد.
واقعاً به این ترفیع درجه نیاز داشت. به پولش نیازمند بود. به زودی صاحب فرزندانی میشد که برای تحصیل باید میفرستادشان به انگلستان. پیشتر هم همسرش دایماً مینالید و گله میکرد و او هم از آن گلهها دیگر به ستوه آمده بود، از آن درد دلهای بیپایان «هیچی نداریم بپوشیم، فقط یک اسب کالسکه داریم، پس کی میتوانیم اسباب اثاثیه و مبلمان خودمان را بخریم.» او بهشدت نیاز داشت به این ترفیع درجه و آن وقت پرنتیس گرفته بودش. پرنتیس پرادعا و گزافهگو!