صبح یکی از روزهای پایانیِ اکتبر، کمی پیش از آن که اولین قطرههای باران بیامان پاییز بر زمینهای ترکخورده و نمکآلود غربِ شهرک ببارد (که دریاچهای از گل و لای زردابمانند و بویی نامطبوع پدید میآورد و کورهراهها را صعبالعبور و رسیدن به شهر را ناممکن میکرد) فوتاکی با صدای ناقوسی از خواب بیدار شد. نزدیکترین مکانی که ممکن بود صدا از آنجا بیاید، نمازخانهای متروک در چهار کیلومتری جنوبغربی در شهرک هُخمایس بود اما جدا از این که نمازخانه ناقوسی نداشت، برج آن نیز طی جنگ فرو ریخته و نمازخانه هم دورتر از آن بود که صدای ناقوس احتمالیاش به اینجا برسد. با این وجود صدا طوری بود که گویی از همان نزدیکی میآید، زنگ غرای ناقوس و طنین پیروزمندانهاش را باد میروبید و چنان مینمود که گویی منبع صدا چندان دور نیست («انگار صدا از آسیاب میآد...») فوتاکی آرنجهایش را بر بالش جابهجا کرد تا از پنجرهی کوچک و جابهجا بخارگرفتهی آشپزخانه نگاهی به بیرون بیندازد، چشمانش را به آسمان آبی و کمفروغ سپیدهدم دوخت، زمینهای اطراف غرق در طنین ناقوسی که هر دم ضعیفتر میشد، ساکت و آرام مینمود. تنها نوری که به چشم میآمد سوسویی از پنجرهی خانهی دکتر بود که اندکی از باقیِ خانههای شهرک فاصله داشت، سالها میشد که ساکن آن خانه نمیتوانست در تاریکی بخوابد. فوتاکی نفس در سینه حبس کرد تا شاید بتواند جهت صدا را تشخیص دهد: نمیخواست کوچکترین طنین صدایی که هر دم ضعیف و ضعیفتر میشد را نشنیده بگذارد («باید خواب باشی، فوتاکی...») با وجود این که چلاق بود اما معروف بود سبکْ قدم برمیدارد، بیصدا و مثل گربهها، لنگان بر کف سنگی و سرد آشپزخانه پیش رفت، پنجره را باز کرد و سرک کشید («همه خوابیدن؟ کسی صدا رو نشنید؟ چرا هیشکی این دور و برا نیست؟»)
اونقدر قشنگ سردی و بی روحی زندگی چندتا آدم بدبختو که تو یک روستای متروک در دوران کمونیست، گذران وقت میکنند توصیف کرده که با اینکه کتابو تو تابستون میخوندم بعضی جاها احساس میکردم سردم شده.
5
فوق العاده.فضای تاریک و خواب گونه ای داره و انسان های پوچ و ابله رو خیلی خوب به تصویر میکشه.و شرایطی هم ک توصیف میشه خیلی شبیه حال حاضر خودمون هست.حتما بخونید.
5
کتاب بسیار سختخوانیه، اما جایی شنیدم که نویسندهاش معتقده جملات کتاب باید شبیه به چیزی که از ذهن میگذره باشه و دلیل جملات طولانیای که مدام تو هم فرو میرن، همینه.
3
ساکنان یک شهرک فقیر و متروکه بود که شغلی ندارن جز مشروب خوردن و همدیگه رو پاییدن . یکنفر جاسوس زبون باز به بازیشون میگیره و زندگیشونو به بادفنا میده اونام اینقدر بی عرضه ان
5
من فیلمش رو دیدم و پیشنهاد میکنم ببینید
در این فیلم شما بارها و بارها به وضعیت خوفناک و نامرتب جهان میخندید .. عجیب ترین بود
5
بعد از خوندن این رمان فیلم بلا تار رو بیشتر درک خواهیم کرد
5
اگر با فضای فیلم های بلاتار آشنا باشید حتما خوندن این رمان لذت بسیار زیادی خواهد داشت
4
کتاب خوبی بود ، داستان کشش داشت ولی ضعف هایی هم داشت به ویژه در شخصیت پردازی
5
دوستان کتاب دیگه ای تو همین سبک میشناسین؟ من عاشق این سبک کتابا هستم