صبح یکی از روزهای پایانیِ اکتبر، کمی پیش از آن که اولین قطرههای باران بیامان پاییز بر زمینهای ترکخورده و نمکآلود غربِ شهرک ببارد (که دریاچهای از گل و لای زردابمانند و بویی نامطبوع پدید میآورد و کورهراهها را صعبالعبور و رسیدن به شهر را ناممکن میکرد) فوتاکی با صدای ناقوسی از خواب بیدار شد. نزدیکترین مکانی که ممکن بود صدا از آنجا بیاید، نمازخانهای متروک در چهار کیلومتری جنوبغربی در شهرک هُخمایس بود اما جدا از این که نمازخانه ناقوسی نداشت، برج آن نیز طی جنگ فرو ریخته و نمازخانه هم دورتر از آن بود که صدای ناقوس احتمالیاش به اینجا برسد. با این وجود صدا طوری بود که گویی از همان نزدیکی میآید، زنگ غرای ناقوس و طنین پیروزمندانهاش را باد میروبید و چنان مینمود که گویی منبع صدا چندان دور نیست («انگار صدا از آسیاب میآد...») فوتاکی آرنجهایش را بر بالش جابهجا کرد تا از پنجرهی کوچک و جابهجا بخارگرفتهی آشپزخانه نگاهی به بیرون بیندازد، چشمانش را به آسمان آبی و کمفروغ سپیدهدم دوخت، زمینهای اطراف غرق در طنین ناقوسی که هر دم ضعیفتر میشد، ساکت و آرام مینمود. تنها نوری که به چشم میآمد سوسویی از پنجرهی خانهی دکتر بود که اندکی از باقیِ خانههای شهرک فاصله داشت، سالها میشد که ساکن آن خانه نمیتوانست در تاریکی بخوابد. فوتاکی نفس در سینه حبس کرد تا شاید بتواند جهت صدا را تشخیص دهد: نمیخواست کوچکترین طنین صدایی که هر دم ضعیف و ضعیفتر میشد را نشنیده بگذارد («باید خواب باشی، فوتاکی...») با وجود این که چلاق بود اما معروف بود سبکْ قدم برمیدارد، بیصدا و مثل گربهها، لنگان بر کف سنگی و سرد آشپزخانه پیش رفت، پنجره را باز کرد و سرک کشید («همه خوابیدن؟ کسی صدا رو نشنید؟ چرا هیشکی این دور و برا نیست؟»)