اتاق من در گوشهی عقبی خانه، درست جایی بود که پمپ چاه، دو طبقه پایینتر روی کف سیمانی زیرزمین، قرار داشت. از پنجرهاش میتوانستی گذرگاهی را ببینی که بهطرف پشت عمارت راه داشت و چراغهایی را که لای درختان خانهی خاله روت بود. او تمام شب دستکم یک چراغ را روشن نگه میداشت. همیشه دوست داشتم از پنجره بیرون را تماشا کنم و آن چراغ را در تاریکی ببینم، چیزی که همیشه آنجا بود اما نمیتوانستم روی بودنش حساب کنم. شبها اغلب دوروبر خانهمان ساکت بود، آنقدر ساکت که گاهی میتوانستم حدس بزنم خاله روت کدام برنامهی تلویزیونی را تماشا میکند چون میتوانستم موسیقی متن برنامهی دیک ون دایک را بشنوم.
درست بالا سر تختم یک دریچهی بخاری بود که اگر دنبالش پایین میرفتی به پشت میز آشپزخانه میرسیدی و بعدش از کورهی چدنی قدیمی در زیرزمین سر درمیآوردی. وقتی پنج سالم بود فکر میکردم اتاقم روح دارد چون همینکه میخواست خوابم ببرد صدای نالهای از زیر تختم میشنیدم. سالها بعد برادرم ادی به من گفت که تامی دهانش را دم دریچه میگذاشته و صدا در میآورده و وقتی ادی او را میدیده جلویش را میگرفته است. همهی اینها به نظر درست میآمد از جمله اینکه ادی میگفت هیچکدام از اینها را به پدر و مادرمان نمیگفته است.