حدیث و مریم تا میشد کتک خورده بودند. نه فقط از دست مادرها، که پدرها و برادرهاشان هم. مشت و لگد؛ آن هم محکم. مادر که فهمید چه به سرشان آمده گفت: «به آن طفلیها چه مربوط؟» و آنقدر کفری بود که نتوانست از بین گرگ و شغال و سگ یکی را انتخاب کند! یک دفعه گفت وحشیها! و راست میگفت. چند روز بعد که آنها را دیدم تمام بدنشان سیاه و کبود بود.
ما سهتا و حمیده، همسن و سال بودیم. حمیده اما چند سالی از ما بزرگتر نشان میداد. پاهای پر و دستهای درشت. دختر آخر یک خانواده ده نفره.
پسرهای روستا عادتشان بود ما سهتا را اذیت کنند؛ با حرفی، انداختن سنگریزهای، پوزخندی یا کنایهای. اما وقتی حمیده بود کسی جرئت نداشت به ما چپ نگاه کند. ما هم عادت کرده بودیم به اینکه هر جا از بودن پسرها هراس داشتیم با حمیده برویم. بار آخر اما مادرش گفت نیست. گفت: «نمیدونم این گیسبریده دوباره کجا رفته»
مریم گفت که نباید بدون حمیده برویم؛ اما حدیث پاپِی شد و گفت الّا و بلّا باید برویم. اصلاً همیشه حدیث از بودنِ حمیده بدش میآمد. دوست داشت خودش سر دسته باشد و ما گوش به فرمانش باشیم، اما حمیده که بود مثل موش میشد و هیچ چیز نمیگفت.
من هم طرف مریم را گرفتم، اما در عوض حدیث ادای بزرگترها را درآورد:
«آسته میریم آسته میآییم هیش گرگی هم نیست که شاخمون بزنه!»
دلمان میخواست رد رودخانه را بگیریم. هیچوقت کسی آن طرفها پیدا نمیشد. مگر همان گرگهای شاخدار. این اسم را مریم روی پسرها گذاشته بود.
من و مریم دو دل بودیم و نگاههامان رد و بدل میشد.
مریم گفت: «پس اگه اونا اونجا بودن چی؟ حمیده که همراهمون نیست!»
حدیث گفت: «هیسسس بهش فکر نکن!»
و ما را راهی کرد. توی مسیر ماتیکی را از جیب دامنش بیرون آورد و تندتند روی لبهایش کشید. نگاهش که کردیم راحت گفت: «از آبجیم کش رفتم... شوهرش براش از شهر خریده... خوش به حالش!» و جوری لب و لپ و پشت پلکها را با ماتیک رنگ کرد، که با آن دماغ گرد و قلنبه، و موهای وز و پفداری که از روسریاش بیرون زده بود بیشباهت به دلقک سیرکها نبود.
مریم گفت: «زشت شدی!»
حدیث گفت: «حسودی نکن بدبخت!»
اما ما خوب میدانستیم حمیده اگر بود حتماً به او میتوپید که این چه ریخت و قیافهای است که از خودش درآورده. حدیث هم میدانست پیش حمیده جرئت این کارها را نداشت.
گفت: «میخوام یه جای خوب ببرمتون.»
مریم گفت: «کجا؟»