شده بود یا نه؟
سودابه میلرزد. کمی خود را جمع میکند. نفس عمیقی میکشد و میگوید: میخواستن منو ببرن. به خاطر اون عهدی که بستیم. اون عهد دومی که بهتون گفتم خیلی مسئولیت داره. همهتونم قبول کردین. از ما راضی نیستن. گفتن بین شما تفرقه افتاده. حالا اومده بودن ما رو ببرن. اما قسمشون دادم. گفتم که با شما کاری نداشته باشن. اونا هم قبول کردن که فقط منو ببرن.
سودابه بغض میکند و ساکت میشود.
فرشته اخم میکند. ابروهای بلندش در هم میرود. با ناراحتی میگوید: آخه کجا؟ کجا میخواستن تو رو ببرن؟
سودابه گریه میکند. شانههای درشتش میلرزد. گلِسرش میافتد و موهای فر و شرابی رنگش، روی شانههایش میریزد. هقهقکنان میگوید: به طرف یه حفره. یه حفره بزرگ پر از آتیش! آتیش جهنم!