بیرون هوا گرگ و میش بود و بادِ وحشی خودش را به پنجره میکوبید. استاد سرش را از روی کتاب بلند کرد و عینک را روی میز انداخت. شعلهی سرخ آتش در گوشهی دیگر اتاق بالا و پایین میشد. آینهی قدی کنار شومینه را نگاه کرد. مردی بدهیبت با غبغب درشت و صورتی سرخ به او نگاه میکرد. مرد داخل آینه خیره و ترسیده بهنظر میرسید. از روی صندلی بلند شد. کنج اتاق، در میان انبوه عتیقههایی که هرکدام روح گذشتگان و مردگان را در خود داشتند، اسیر شده بود. سالها قبل زمانی که هنوز یک کودک بود و فارسی را خوب حرف نمیزد، یک پیرمرد کلاهنمدی به سر او را به کار گرفت تا خرج خودش را دربیاورد. کارگاه پیرمرد تا دوشانتپه فاصلهی زیادی داشت و او هر روز قبلاز طلوع، پای پیاده از اردوگاه بهطرف سنگلج میرفت و تا غروب گره روی گره، گل و بته میبافت و همانجا به این هنر ایرانی علاقهمند شد. بهطرف یک فرش قدیمی خشتی قدم برداشت تا لمسش کند اما صدایی ناگهانی او را از جا پراند.