همهچیز یکدفعه اتفاق افتاد. پیش از آنکه بتوانم کاری کنم. با وحشت پاهای فاطمه را به زحمت باز کرده بودم و دستش را گرفته بودم و او را لنگلنگان به طرف مرسدس قدیمی برده بودم. مرسدس با اولین استارت روشن شده بود و با سرعت از باغ هابیل زده بودیم بیرون. درست جهت مخالف جهتی که داشتند میآمدند. تلفن خالد در دسترس نبود. تمام طول راه فاطمه توی سکوت نگاهم کرد. حواسم بود تا اگر دست از پا خطا کند اسلحه را بگیرم طرفش. اما آنقدر آرام و ساکت روی صندلی نشسته بود و هیچ نمیگفت که تعجب کرده بودم...