حالا که سر و صداها خوابیده و خورشید هم بیحوصلهتر از همیشه، گوشه چادر نارنجی رنگش را به کمر زده و در حال رفتن است و آسمان هم با نگاه غمبارشاو را بدرقه میکند، من به معنای واقعی کلمه، تنهایی را تجربه میکنم.
امروز بعد از این همه سا زندگی، اولین بار است که دیگر تکیهام، به هییچ کس نیست و خودم باید تکیهگاه دیگران باشم و خود را کاملا بیپناه احساس میک نم. با اینکه اوایل پاییز است، هنوز گرما بیداد میکند.
هرم تن تبدار زمین، صورتام را میسوزاند. بوی خون خشکیده همه جا را پر کرده است.