فلیکا یک فیل خاکستری زیبا بود که گوشهای دراز و نازی داشت. او یک مادربزرگ مهربان داشت که خیلی فلیکا را دوست میداشت. یک روز فلیکا تنهایی به خانهی مادربزرگ رفته بود، مادربزرگ او را بغل کرد و بوسید و از او در مورد حال بابا و مامانش و کارهایی که کرده بود پرسید. شهر که شد فلیکا و مادربزرگ ناهارشان را خوردند و مادربزرگ میز غذا را جمع کرد و ظرفها شست.