صبح شده بود و همهی پرندهها و حیوانات جنگل با روشن شدن هوا از خواب ناز بیدار شده بودند. خرس کوچولوی پشمالوهم بیدار شده بود، اما چون دیشب توی رختخوابش جیش کرده بود مادرش داشت غرغر کنان لباسهای او را عوض میکرد و پدرش هم با عصبانیت میگفت: تو دیگه کوچولو نیستی! باید وقتی شیها جیش داری بیدار بشی و بری دستشویی. خرس کوچولو از این وضع خودش و رفتاری که پدر و مادرش با او داشتند خیلی خیلی ناراحت بود. این اتفاق بدون اینکه دست خودش باشد، هرچند روز یکبار برایش میافتاد و پشمالو آن روز بیحوصله و عصبانی بود.