یکی از آن روزهای نادر فوریه است که هوای آوریل را دارد: آسمان آبی و ابرهای پنبهای. نور خورشید از میان پنجرهی کافیشاپ به درون میتابد، هوای داخل گرمتر است. کتم را درآوردهام. خوششانسم که میزی خالی کنار پنجره پیدا کردهام. کافیشاپ پر از پدرهای روز یکشنبه است، آستین پیراهنشان را بالا زدهاند، و بچههای غرغرو را از توی کالسکه درمیآورند. زوجها بیتوجه به جهان اطرافشان به چشمان هم خیره میشوند. دو دختر نوجوان در مورد اینکه نیک از کی خوشش میآید بحث میکنند.
وقتی در حال تشریح کیک فنجانی هستم، خامه در شکلات داغم آب میشود. دلم پر از اضطراب است. رایحهی قهوهی تازهآسیابشده غیر قابل تحمل است.
نمیتوانم باور کنم که اثری از پاول لاوسن پیدا کردهایم ـ یا بهجایش کسی را پیدا کردهایم که او را میشناسد.
ایمیل آنا کوتاه بود، ولی موافقت کرده بود من را ببیند، و جواب سؤالاتم را بدهد و من هم تا جایی که میتوانم جواب سؤالات او را بدهم.
موبایلم زنگ میخورد ـ شمارهای ناشناس است. جواب میدهم و در دل دعا میکنم آنا برای کنسل کردن زنگ نزده باشد. صدای نفسی است ثابت و دیگر هیچ.
وقتی در کافیشاپ باز میشود، زنگ به صدا درمیآید. سرم ناگهان به طرف در برمیگردد، ولی یک مرد است و سعی میکنم ناامید نشوم. تا حالا، فقط پنج دقیقه دیر کرده است. ولی تا ساعت دوازده و بیست دقیقه نوشیدنیام سرد شده و کیک فنجانیام را آنقدر خرد کردهام که به درد هانسل و گرتل میخورد تا راهشان را در ناکجاآباد پیدا کنند.
موبایلم ویبره میزند و روی میز چوبی حرکت میکند. پیام دیگری از دن حاکی از نگرانی است. او نمیخواست که من تنها بیایم. جوابی برایش میفرستم: من خوبم، هنوز نیومده. و همینکه انگشتم دکمهی ارسال را فشار میدهد، سایهای روی صفحهی گوشیام میافتد.
صدا ملایم است: «گریس؟» ردی از لهجه در صدایش است. فکر کنم شمالی است، ولی مطمئن نیستم. با سر تأیید میکنم.
«فکرش رو میکردم، اینجا تنها کسی هستی که موهاش قرمزه.»
«آنا.» صدایم کوتاه و بلند است. قبل از اینکه دستش را بگیرم، کف دستم را با شلوار لیام پاک میکنم. انگشتان بلندش انگشتانم را میگیرد. «ممنونم که اومدین. امیدوارم از راه دوری نیومده باشین.»
«نه.» آنا فوری کت چرمی صورتی کمرنگش را درمیآورد و پشت صندلی آویزان میکند. کتش چشمم را میگیرد. دامنش را روی پاهای باریکش مرتب میکند و من تصمیم میگیرم از دوشنبه رژیم دیگری شروع کنم.
«یکی دیگه میخوای؟» او با سر به لیوان من اشاره میکند. با سر نه میگویم، کیفم را برمیدارم و میخواهم بلند شوم.
«مسئلهای نیست.» به من اشاره میکند که دوباره بنشینم، و ته صف میرود، موهای طلایی براقش روی شانههایش فشفش میکند.
وقتی نگاهش میکنم، دستمالهای روی میز را ذره ذره میکنم. من انتظار شخصی مسنتر را داشتم، کسی همسن پاول، نه همسن خودم. او کیست؟ تل دستمال را زیرورو میکنم، انگار میتوانم جوابها را که در وسط آن پنهان شده پیدا کنم.