دیگر باورم شده بود که نمیتوانم فراموشش کنم، چند وقتی بود که نمیدیدمش ولی همیشه در یادم بود، نمیدانستم اگر دوباره ببینمش همان حس همیشگی را به او خواهم داشت یا نه. دیگر به دلیل دوری از او زندگی برایم بیمعنی و بیدلیل شده بود، از هیچ تفریحی لذت نمیبردم، مثل دیوانهها شده بودم، افسرده و گوشهگیر، در تنهاییهایم با خودم حرف میزدم، احساس میکردم او در کنارم هست و با من حرف میزند، خسته شده بودم تصمیم گرفتم با خواهرم راجع به آن موضوع صحبت کنم، خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود او ازدواج کرده بود و دارای دو فرزند بود، گفتم شاید او بتواند مرا راهنمایی کند.
ولی نمیدانم چرا همیشه یک چیز مانع میشد و نمیگذاشت راجع به آن موضوع با کسی صحبت کنم، حتی مادر و خواهرم، شاید شرم داشتم، صحبت کردن در مورد علاقهداشتن به یک دختر برایم بسیار دشوار بود. شاید دلیلش بزرگ شدن در یک خانوادهی مذهبی بود...