حالا محمد دلمشغولی مهمتری پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام میشد، میرفت مسجد و پایگاه.
بزرگترهای پایگاه به او محبت خاصی پیدا کرده بودند؛ هروقت میرفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی، محمد را هم با خودشان میبردند.
اسلحه دست میگرفت، بقیه لبخند میزدند؛ چون اسلحه همقدش بود...