اول نفهمیدم مخاطب سرهنگ کیست. از جایم بلند شدم و برای آنکه بهتر حیاط خانهاش را ببینم تا سینه از پنجره بیرون رفتم. ندیده بودم سرهنگ با دوستان افغانیاش اینطور حرف بزند. حیاط را بهدقت وارسی کردم، اثری از افغانیها نبود، هر چند خودِ این قضیه هم جای تعجب داشت. همیشه این موقع صبح، عبدالحمید مشغول تمیز کردن برگ درختها بود. گاهی دانهدانه برگها را با دستمال خیسی تمیز میکرد تا بتوانند در هوای آلودهی شهر نفس بکشند. این دستور سرهنگ بود. وقتی دوباره متوجه سرهنگ شدم که عصایش را بهسمت من گرفته بود و بیوقفه دشنامهای رضاشاهیاش را نثارم میکرد، مثل همیشه چند لحظهای بهتزده نگاهش کردم تا متوجه عمق فاجعه شدم. بیمعطلی پنجرهی اتاقم را بستم و تا امروز صبح دیگر پشت پنجره ظاهر نشدم.