چهرهاش دوباره رنگپریده و بیاحساس به نظر میرسید. گوشههایی از ذهن پائول که از وزش باد ترس در امان مانده بود، میدانست که بعد از فروکش کردن جنون، هرگز آنی آن لحظات را به خاطر نخواهد آورد. آنی همان زنی بود که در سال ۱۹۶۶ از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود و حالا در سال ۱۹۸۷ میگفت که فقط ده سال پرستاری کرده. احتمالاً کشتن تمام آن نوزادان را هم به سختی به خاطر میآورد. ناگهان پائول متوجه شد که تبر، همان تبری است که آنی برای کشتن پومروی از آن استفاده کرده بود.
پائول جیغ کشید. همهی سعیاش را کرد تا خود را کنار بکشد اما استخوانهای خرد شدهی پاها و بدن بیحسش، تابعش نبودند.
آنی مقداری از مایع داخل بطری را روی مچ پای چپ پائول و کمی را هم روی تیغهی تبر ریخت. بوی مایع، پائول را به یاد مطب دکترها در دوران کودکیاش میانداخت.