این روزها گیتی هم سخت درگیر بیماری خودش و آزمایش و دکتر بود و چون نمیخواست تا قبل از جواب قطعی چیزی به پونه در این مورد بگوید کمتر به او زنگ میزد و پونه هم از همه جا بیخبر از این موضوع دلخور و ناراحت بود...
پتویش را با ناراحتی پرت کرد و زیر لب غر زد:
- اَه... باز یک روز دیگه شروع شد، خسته شدم از بس چپیدم تو این خونه و زخم زبان شنیدم...
صدایش بیشتر شبیه ناله شد:
- آخه من هم آدمم یکی نیست حالم را بپرسد، اون به شوهرم که صبح میره شب خسته و کوفته برمیگرده، نه حرفی نه صحبتی یک لقمه غذا میخوره و میگیره میخوابه اینهم به خانوادهاش که انگار ارث پدرشان را خوردهام. یکسره با چشم غره و گوشه کنایه باهام حرف میزنند، آخه خداجون من چه گناهی کردم که گرفتار این زندگی شدم.
میخواست از جایش بلند شود که صدای مادر شوهرش که با خواهرش تلفنی صحبت میکرد سَر جایش میخکوبش کرد.
-تهمینه جون آخه سری که درد نمیکند را واسه چی دستمال ببندی بابا چیکارش داری بذار واسه خودش بگرده، حالا فکر کردی عروس تحفه است، نه والا پنج تا انگشتت را هم عسل کنی بذاری دهنش گاز میگیره، من که عین سگ پشیمانم واسش زن گرفتم، واسه خودم دشمن جون آوردم، حالا تو منو ببین درس عبرت بگیر.
خواست از جایش بلند شود ولی اتاق دور سرش چرخید، دوباره سَر جایش نشست و دستش را گذاشت روی سرش، دلش میخواست فریاد بکشد ولی صدایش را در گلو خفه کرد، از فرط عصبانیت داشت منفجر میشد، موبایلی که از آیدا برایش به یادگار مانده بود را برداشت و تند تند شماره سالار را گرفت به محض شنیدن صدای او بغضاش ترکید و با صدای آرام طوریکه مادرشوهرش نفهمد نالید:
- سالار دارم دیوونه میشم، بیا ببین مامانت داره تلفنی به خالهات از من چه چیزایی میگه؟