داشتم میگفتم که خانهشان کجاست، اسمش هماست و مادرش این شکلی است و اینطوری... که در قابلمه را محکم کوبید رویش. مثل زنگ صدا داد. رشته فکرهایم پاره شد و حرفم ناتمام ماند.
گفت: «حرفش را نزن. گشتی گشتی، یکی را پیدا کردی که هیچ کس درست و حسابی نمیداند کی هستند. یا اصلاً یکدفعه از کجا سبز شدند توی این محل!...»
ـ یعنی چی؟ خب، آنها هم مثل همه.
پلکش پرید و گفت: «خیر! آن مادری که تو میگویی مثل همه نیست. فیس و چسش بیشتر از این حرفهاست. اصلاً با کسی همکلام نمیشود! بیست سال پیش یکدفعه سبز شدند اینجا. از آن وقت تا حالا من که هیچ، همسایه دیوار به دیوارش هم هنوز سر از کارشان درنیاورده. گیریم که دختر خان باشد و دارا، همه هم این را بدانند، به دیگران چه؟ مثل اینکه آسمان سوراخ شده و افتادهاند پایین. برای من و تو تَره هم خُرد نمیکنند قربان شکلت!»
از پای چراغ بلند شد. یک دستمال برداشت و دوباره چسبید به شیشه چراغ گردسوز روی طاقچه و آن را هی سُراند رویش و تویش. نمیدانم چرا هر وقت از چیزی کُفری میشد، پیله میکرد به شیشه چراغ!
بعد دوباره پلک چشمش پرید و لبهای هلالیاش را فشار داد روی هم و گفت: «چند سال پیش هم که شوهر و هَوویش گذاشتند و رفتند! یا شاید خودش فراریشان داد. چه میدانم!...»
ـ هَوو؟! شوهر دارد؟!
شیشه را گذاشت روی چراغ و نگاهم کرد:
ـ دیدی، خودت هم هیچی نمیدانی ازشان. چشمت را بستی و عاشق شدی که چی؟!
توی دلم خندیدم به حرفش و از دهانم دَر رفت: «عاشق؟!»
ـ پس چی؟
تکیه زدم به بالشهای بزرگ کنار دیوار، گوشه سبیلم را پیچاندم بالا و گفتم: «این حرفها برای من نان و آب نمیشود. چه کار میکنی، میروی خواستگاری یا نه؟»
گفت: «نه! مگر عقلم کم است؟!»
حالا چشمهای درشت عسلیاش را مرتب به هم میزد و بس که فک و لبهایش را فشار میداد روی هم، از لبهایش فقط یک خط باقیمانده بود.
توی تنم انگار آتش روشن کرده بودند، داشتم میسوختم از دست یک به یک دور و بریهایم که هیچوقت به جز، نه و نکن و نرو و چرا حرفی نداشتند که بهم بزنند.
گفت: «تو سر هر چیزی پی دردسر میگردی پسر! این همه دختر! غیر از این دست بگذاری روی هر...»
حرفش را بریدم:
ـ پدر که فقط توپوتشر... دلم به تو خوش بود، تو هم اینجوری!...