روزهای سخت کربلای پنج بود... اکثر بچههای گردان شهید شده بودند... آنها هم که مانده بودند فرقی با مردهها نداشتند. گوشها نمیشنید و صورتها غرق باروت و خاک سوخته بود... یادت هست که چهقدر سرمان گلولهی توپ ریختند بیشرفها... پاهایم دیگر تاب ایستادن نداشت... چند روز بود که دنبال حاجرضا میدویدم. شانههایم بیحس شده بود از سنگینی بیسیم... مشغول سرکشی از سنگرها بودیم که رسیدیم به انتهای کانال و تو را دیدیم که مشغول عکس گرفتن از شهداء و مجروحین هستی... حاجرضا از شدت بیخوابی و خستگی یهو روی زمین افتاد... تا اینجا که یادت میآد آقا سعید...؟! خوبه... حاجرضا که به هوش آمد، بچهها دورش را گرفتند و برایش آب و بیسکوییت آوردند. حاجی نگاهش را روی جمع بچهها چرخاند و لبخند زد، بعد تو را صدا کرد و خواست عکس بگیری... گفتی اینها یادت نمیآد...؟! اصلاً؟! باشه پس خوب گوش کن...
«آره بهنظرم دم غروب بود... با همان صورتهای سیاه و خاکی و خونی ایستادیم و دوربین فلاش زد... نمیدانم خودت عکس گرفتی یا دوربین را دادی به یکی دیگه... اما فکر میکنم همهی آنهایی که توی عکس ایستادند، شهید شدند! دقیق یادم نیست که خود من هم داخل کادر ایستادم یا نه! اما بهنظرم حکمتی داشته که از آن جمع فقط من و تو زنده ماندهایم... تو اینطور فکر نمیکنی؟»
سالها بود که سراغ عکسهای کربلای پنج نرفته بودم. نه اینکه بهانه و فرصتش نباشد، نه! تاب دیدن چشمهای خمار بچهها را نداشتم.