از بین دهها نفری که میخواستند بروند بالا و زنجیر را به گردن مجسّمه بیندازند، فقط یک مرد میانسال موفّق شد. زنجیر را قلّاب کرد و انداخت به گردن مجسّمه و بعد گفت: «بکشید».
سرِ دیگرِ زنجیر را به ماشینی بستند و کشیدند و زنجیر پاره شد. مرد گفت: «مرتیکه دیروز گورشو گم کرده، حالا مجسّمهش زنجیر پاره میکنه واسه ما!» بعد تف کرد به صورت مجسّمه و گفت: «پفیوز!»
مرد زنجیر را بست به کمر مجسّمه. بعد گفت: «همین الآن باید کمر شاه را بشکنیم».
یک نفر داد زد و گفت: «نه، به گردنش ببند».
بعد خواست بالا برود؛ نتوانست، افتاد پایین.
دوباره فریاد کشید: «به گردنش ببندید؛ فقط به گردنش.»
به گردن خود اشاره کرد و با صدای بلند داد زد: «به گردنش، به گردنش».
مرد بالایی گفت: «نمیشه، کوتاهه، نمیرسه، باید کمرشو بشکنیم».
سرِ دیگرِ زنجیر را میخواستند به کامیون ببندند. مردِ معترض نگذاشت. گفت: «باید به گردنش ببندید. باید گردنشو بشکنید».
چند نفر آمدند جلو تا مرد معترض را آرام کنند تا مراسم مجسّمهکشی تمام شود. مرد معترض راضی نشد و گفت: «باید گردنش را اوّل بشکنید؛ اوّل گردنش را بعد.» آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «مأموراش گردن من را...»
حرفش را ناتمام گذاشت و یقهی پیراهنش را باز کرد. استخوان قلمبهای را که از گوشهی کتفاش بیرون زده بود، به جماعت نشان داد.