پایین تپّه، کنار جایی که گندمزار تمام میشود، زمینِ همیشه نمناکی است که سراسرش را نیهای بلند گرفته است، میشود نیها را کنار زد و تویش راه رفت. نیزار بزرگی نیست، اما عجیب غریب است، همهجور جانوری تویش پیدا میشود، از آن جانورهای بیآزار البته. برای همین نمیترسیم ازش، برای بازی ما خیلی خوب است. جان میدهد برای «تَبَرک»؛ یک نفر میشود اوستا و مینشیند روی سنگ و انگشتهایش را در هم میکند. ما صف میشویم و به نوبت با دست میزنیم ته سبد دستهایش. اوستا زود دستش را میبندد، یعنی سبدش را. اگر دستمان گیر کند توی سبد دستهایش، باید سرمان را بگذاریم توی همان دستها و چشمهایمان را ببندیم. بقیه هم زودی میروند قایم میشوند؛ پشت درختهای بید، کف جوق یا پشت جعبههای گوجه و بوتههای بادمجان و البته لای نیها، که بهترین جا برای قایم شدن است. حالا کسی که چشم گذاشته است، باید برود بقیه را پیدا کند، اما باید حواسش باشد که از اوستا زیاد دور نشود، و هر کسی را که میبیند، زودی برود دست بزند به همان سبد اوستا و بلند مثلا بگوید: «علیِ اشرفسادات، لای نیها، تبرک.» یا بگوید: «حسنِ اوسرحیم، کفِ جوق، تبرک. ممّدِ ننهبیبی، بالای درخت، تبرک.»
وای به وقتی که بیچاره، حواسش نباشد و از سبد اوستا، دور شده باشد و یک نفر از آنها که قایم شده، توانسته باشد، خودش را زودتر از او به سبد اوستا رسانده باشد. آن وقت است که جلویش را میگیرد و نمیگذارد بدبخت، دستش را به اوستا برساند و بقیه را که لای نیها قایم شدهاند، صدا میکند. همه میریزند سر این بدبخت بیچاره و کتکش میزنند. تا موقعی که دستش را به اوستا نرسانده است و نگفته است تبرک، همینطور کتک میخورد، مگر اینکه دلشان بسوزد، یا خودش، زورش زیاد باشد که بتواند خلاص شود. خلاص هم که بشود، تنش سیاه و کبود است و تا چند روز درد میکند.
از شانس بدم بود. نه، از شانسم نبود، مطمئنم که حسنِ اوسرحیم از دستم حرصی بود؛ شده بود اوستا و از تهِ صف میدیدم که سبدِ دستش را برای همه شُل میکند و منتظر است که من برسم. بار اول زرنگی کردم، دستم را مثل برق، زدم کفِ دستهایش و بیرون کشیدم. حتی از جایش نیمخیز هم شد و کله و سینهاش را جلو داد، برای آن یکیها این کار را نکرده بود، اما باز هم نتوانست. یک جورهایی، دیگر مطمئن شدم، فقط دلش میخواهد من گیر بیفتم.
حسنِ اوسرحیم، بچۀ بدی نبود، اما گاهی نقشهکش میشد. قدش دراز بود و دستهای بزرگی داشت. بابایش نجار بود و گاهی میآمد میز و نیمکتهای کلاس را میخ میکوبید و میرفت، گاهی خطکش میفرستاد برای مدرسه و تختۀ نو برای کلاسها میآورد. اوسرحیم هم مرد بدی نبود. من نه از حسن بدم میآمد نه از اوسرحیم، اما از استوار خیلی بدم میآمد. استوار، داماد اوسرحیم بود و تازگیها، خواهر حسن را عقد کرده بود. یک سالی بود که از تهران، ترفیع گرفته بود و شده بود رئیس پاسگاه.