

کتاب لیست تنفر
نسخه الکترونیک کتاب لیست تنفر به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب لیست تنفر
ستم. از سنگینی نگاههای معنادارشان میترسیدم. نگاههای معناداری که میگفت: «تو هم باید مثل اون خودکُشی میکردی.» حتی اگر این را بلند هم نمیگفتند؛ اما سنگینی نگاهشان غیرقابلتحمل بود. یا بدتر از این؛ میترسیدم مرا آدم شجاعی بدانند و بگویند ازخودگذشتگی کردم و این رفتار حالم را بدتر میکرد؛ دوستپسر من بود که آن بچهها را کُشت و ظاهراً رفتارم باعث شده بود به این نتیجه برسد که دلم میخواهد آنها بمیرند. اصلاً دلم نمیخواست به این فکر کنم که منِ احمق نمیدانستم پسری که عاشقش بودم، در مدرسه تیراندازی خواهد کرد، حتی بااینکه هرروز این را به من میگفت. هر بار که میخواستم این حرفها را به مادرم بزنم نمیتوانستم، فقط میگفتم این کارشون باورنکردنیه. حتی اگه بهم پول هم بدین به اون مراسم نمیرم. فکر کنم برای همهی آدمهای روی کرهی زمین، ترک عادت موجب مرض است. همان شب، آقای انگرسون، به خانهی ما آمد. او پشت میز آشپزخانه نشست و با مادرم در مورد... نمیدانم، خدا، سرنوشت، ضربهی روحی و اینجور چیزها صحبت کرد. منتظر بود که هرلحظه از اتاق بیرون بیایم، لبخند بزنم و بگویم خیلی به مدرسهام افتخار میکنم. منتظر بود بگویم احساس رضایت میکنم که جانم را به خاطر خانم بیعیب و نقصی مثل جسیکا کمپبل فدا کردم. شاید منتظر بود عذرخواهی هم بکنم. البته، اگر میتوانستم راهش را پیدا کنم، این کار را میکردم؛ اما حتی با گذشت زمان، بازهم برای انجام دادن چنین کار سختی، هیچ کلمهای به ذهنم نرسیده بود. وقتی آقای انگرسون در آشپزخانه بود، من صدای موسیقی را در اتاقم زیاد کردم و بیشتر زیر لحافم فرو رفتم و او را همانجا منتظر گذاشتم. اصلاً از اتاقم بیرون نرفتم، حتی وقتیکه مادرم در اتاقم را زد و ملتمسانه از من خواست که مؤدب باشم و به طبقهی پایین بروم، بازهم در اتاقم ماندم. آرام گفت: «والری!» در را آرام باز کرد و به داخل اتاق سرک کشید. جواب ندادم. لحاف را روی سرم کشیدم. نه اینکه دلم نمیخواست با او روبهرو شوم، نمیتوانستم؛ اما مادرم هیچوقت این را نمیفهمید. از دیدِ او، هرچه بیشتر آدمهای اطرافم مرا ببخشند، باید احساس گناهم کمتر شود؛ اما از دیدِ من... کاملاً برعکس بود. بعد از مدتی، دیدم که نور چراغهای اتومبیل آقای انگرسون از پنجرهی اتاقم دور شد. روی تختم نشستم، به ورودی پارکینگ جلوی خانه نگاه کردم. او داشت میرفت. چند دقیقه بعد، مادرم دوباره در اتاقم را زد. گفتم: «چیه؟» در را باز کرد، مثل بچه آهویی که به سمت تلهای میرود، تردید داشت. صورتش قرمز و پرههای بینیاش هم بزرگشده بودند. یک مدال احمقانه و یک تقدیرنامه از طرف مدرسه در دستش بود.
نظرات کاربران درباره کتاب لیست تنفر