جامعهشناسی بیشتر از هر علم انسانی دیگری ویژگی دوگانه دارد که در آن سوژه و ابژه رابطهای متناظر دارند. لذا، جامعه، حوزهای از دیالکتیک کنشهای بینالاذهانی است و شاید به همین دلیل، ارجاعات پوزیتیویستی علوم اجتماعی (و انسانی) به علوم طبیعی نارسا و نادرست است، زیرا طبیعت فاقد تعقل و اراده انسانی است. ضمن اینکه مقولاتی چون «هنجار»، «منزلت اجتماعی»، «عرف و رسوم»، «نقش»، «ضمانت اجرا» و «مفهوم و معنا» کمتر میتواند به لحاظ معرفتشناختی و روششناختی پذیرای تبیینی اثباتی باشد؛ بلکه دستگاهی مفهومی لازم است تا بتوان فرآیندها، پدیدهها، ساختارها و کارکردهای گوناگون اجتماعی را با آن دستگاه به نحو علمالاجتماعی بیان و تبیین کرد و بدین ترتیب افراد یک جامعه در گفتگوها و گفتمانهای روزمره و علمی خود و در نشست و برخاستهای متداول خویش، مضمون گفتارهای متبادل بین خود را فهم کنند و تقریباً به دریافتهای مفهوممند مشترکی برسند. علت وجود یک چنین تفاهم مشترکی، تکوین همان «دستگاه ابزاری مفهومی» است که ساخت و ارائه آن تنها از عهده علوم انسانی بر میآید.
از این نظر، در دوران کنونی، که تغییر ساختارهای قدرت، سرمایه و تکنولوژی در حال دگرگون کردن تمام جنبههای اجتماعی است، نظریهپردازی در خصوص این تغییر و تحولات و ارائه اندیشهای مناسب که برای زمان معاصر بدیع و کاربردپذیر باشد، ضروری مینمایند. در این میان دانش اجتماعی، شأن و تکلیفی خاص دارد و میتواند با اندوختههای خود راهبردهای لازم را ارئه کند. اما مسئله اینجاست که دانش اجتماعی به صورت عام و خاص آن از همان آغاز با مسائل و معضلاتی روبرو بوده است که تاکنون نیز جاری است و چه بسا پیچیدهتر نیز شده است. ازاینرو تکوین جامعهشناسی جهانی معاصر، پیش و بیش از آنکه با مشکلات جامعه مواجه شده باشد، با مسائل خود سرگرم بوده است. وجهی از این آشفتگی و نارسایی، به مسائل خاص ناشی از سلطه سرمایه و سرمایهداری بر جنبههای زندگی و دانش انسانی برمیگردد به نحوی که مسائل جامعه را به اموری خاص تقلیل داده و ذهن پژوهشگر را از پرداختن همهجانبه و فارغ از بایستههای اقتصادی به مسائل باز داشته است. تلاش برای رفع چنین موانعی، خود یکی از وظایف مهم علوم اجتماعی است.