صدای ناهنجار زنگ پسرک جودی را به خود آورد. پسرک ده سالهای بود که موهایی چون علفهای زرد گردآلود و چشمهایی خاکستری رنگ و شرمناک داشت و دهانش حتی هنگامی که فکر میکرد میجنبید. صدای زنگ بیدارش کرد. برایش پیش نیامده بود که از این فرمان خشن سرپیچی کرده باشد، نه او و نه هر کس را که میشناخت این کار را نمیکردند. موهای درهمی را که روی چشمهایش ریخته بود کنار کشید و لباس خواب را از تنش بیرون آورد. در یک آن لباس پوشید_ پیراهن آبی کرکی و شلوارش را. اواخر تابستان بود و میشد که از زحمت کفش پوشیدن هم آسوده باشد، در آشپزخانه آنقدر ایستاد تا مادرش از کنار چاهک به سوی اجاق برگشت. سپس جودی صورتش را شست و با انگشتها موهای خیسش را مرتب کرد، همینکه از کنار چاهک رد شد مادرش تند به سمت او برگشت. جودی با شرمساری نگاهش را از او برگرداند.
مادرش گفت: «هرچه زودتر باید موهاتو کوتاه کنم. صبحونه رو میزه. برو تو تا بیلیام بیاد.»
جودی پشت میز بزرگی نشست که پوشیده از مشمع سفیدی بود و در چند جای آن نشان کارخانه رنگ پس داده بود. تخممرغهای نیمرو شده درون بشقاب ردیف بود. جودی سه تخممرغ و بعد سه تکه بزرگ گوشت سرخ کرده در بشقابش گذاشت. آنگاه به آرامی لکه خونی را از یک زرده تخممرغ بیرون کشید.
بیلی با قدمهایی سنگین وارد شد. به جودی گفت: «چیزی نیس، این کار خروسه.»
همینکه پدر جدی و بلند قد جودی وارد اتاق شد، جودی از صدای کف اتاق دانست که پوتین پوشیده است؛ اما برای اطمینان چشمی به زیر میز انداخت. پدرش چراغ نفتی روی میز را خاموش کرد، زیرا دیگر روشنایی روز از پنجرهها به درون میتابید.
جودی نپرسید که آن روز پدرش و بیلی باک با اسب کجا میرفتند، اما آرزو میکرد که بتواند در کنارشان باشد. پدرش مردی مقرراتی بود و جودی در هر مورد بیهیچ پرسشی فرمان میبرد. کارل تیفلین پشت میز نشست و بشقاب تخممرغ را برداشت.
پرسید: «بیلی! گاوا برا رفتن حاضرن؟»
بیلی گفت: «تو حصار پایینن، خودم میتونم ببرمشون.»
کارل تیفلین امروز سرخوش بود. گفت «درسته که میتونی، اما آدم احتیاج به کمک داره. از اون گذشته گلوت حسابی خشک میشه.»
مادر جودی از میان در سرک کشید و پرسید: «کارل خیال داری کی برگردی؟»