روز شنبه صبح زود از خواب بیدار شدند. کلاز و دامی بانداژ نو دور دامی پیچیدند. اسپری خوشبوکنندهی توالت به او زدند و ساعت هشت و نیم، در حالیکه یدککش به ماشینشان وصل بود، به طرف شهر رفتند که بوم نقاشی جدید بخرند. کلاز سه تا دفترچهی طراحی و چندتا مداد و قلممو هم خرید و ساعت ده از شهر زدند بیرون. اما بلافاصله به طرف خانه نرفتند. فکری به ذهن کلاز رسیده بود.
«پیش به سوی مناظر طبیعی هلند.»
بنابراین همینطور که توی خیابانها میچرخیدند، اینطرف و آنطرف میرفتند و چپ و راست را نگاه میکردند تا کلاز منظرهی خاصی پیدا کرد و آنجا زد روی ترمز. سه تا صندلی تاشو از پشت ماشین برداشت. چندتا مداد و دفترچههای طراحی را هم آورد و گفت: «اینجا یه منظرهی اصیل هلندیه. معطل چی هستین. شروع کنیم به طراحی.»
دامی حسابی ذوق کرده بود. به سرعت باد شروع کرد به کشیدن طرح دهکده و برج کلیسا و و جویها و رودخانهها و درختهای هَرَسشده و اسبهای کنار درختان و گاوهای درحال چریدن در مزرعهها.
خوس میدانست دامی خوب نقاشی میکند، اما طراحیاش از نقاشی کشیدنش هم بهتر بود. فقط با کشیدن چند خط میشد گاو را روی کاغذش تشخیص داد و همینطور کلیسا و درخت را. کلاز هم کارش خوب بود. خوس حواسش به او هم بود.
وقتی پدرش میتوانست آنقدر خوب نقاشی بکشد پس چرا آن نقاشیهای زشت را میکشید؟