گفتم: امیرمحمد این چیه انداختی دور گردنت؟ گفت: پنکه است. ببین چقدر کوچیکه. گفتم: باد هم میزنه؟ گفت: بله عمه زیلا. الآن روشنش میکنم. دو تا باطری نیم قلمی میخوره. گفتم: چه خوبه. چه بند بلندی هم داره. چرا گردنت انداختی؟ گفت: اینجوری هر وقت گرمم شد روشنش میکنم. گفتم: از کجا خریدی؟ گفت: نخریدم. اینو توی لپلپ پیدا کردم. گفتم: لپلپ... همون بستههایی که توش شانسی شکلات و اسباببازی و...میذارن؟
گفت: بله عمه زیلا. من تا حالا پنج تا پنکه کوچولو توی لپلپ پیدا کردم. بیا اینو میدم به تو. گفتم: ممنون. خیلی دلم پنکه کوچولو میخواست. گفت: عمه زیلا میشه پسش بدی...میخوام یه بار دیگه بادم بزنه. گفتم: باشه. بیا. گفت: عمه زیلا خیلی دوسش دارم. گفتم: تو که پنج تا پنکه کوچولو داری. گفت: چهار تا شدن. بیا این مال تو. گفتم: بهبه چه بادی میزنه. گفت: عمه زیلا میشه یه بار دیگه پسش بدی... میخوام باش خداحافظی کنم. گفتم: باشه بیا. میخوای اصلاً ندیش...
گفت: نه عمه زیلا فقط میخوام خداحافظی کنم باش...بعدش برای خودت...گفتم: باشه... بیا اینم پنکه فقط زود خداحافظی کن باش. گفت: باشه...پنکه عزیزم...مواظب خودت باش...عمه زیلا رو خنککن...هر وقت خواستی منو ببینی دیگه کارنکن...خودم میام سراغت...من سراغتو هر روز از عمه زیلا میگیرم...گفتم: امیرمحمد من دیگه پنکه نمیخوام. موافقی بریم توی اتاق تلویزیون ببینیم. گفت: آخیش...سه تایی بریم. من و تو و پنکه... گفتم: پنکه رو از گردنت در بیار عمه جون... آویزونش کن به صندلی...گردنت اذیت میشه...آفرین...بریم.
گفت: باشه عمه زیلا...پنکه جونم همینجا بمون تا ما بریم کارتون ببینیم. شیطونی نکنیا. صندلی مواظب پنکه من باش. بریم... گفتم: بدویم تا اتاق... یک...دو... سه...گفت: پس چرا نیومدی عمه زیلا...گفتم: آخه الآن که تلویزیون کارتون نداره...ولش کن بیا بشینیم همینجا هندوانه خنک بخوریم...گفت: وای... عمه زیلا پنکه نیستش...تو برش داشتی...گفتم: مگه دست من سپردیش...منکه گفتم پنکه نمیخوام...مگه به صندلی آویزونش نکرده بودی...از صندلی بپرس. من اگه پنکه بخوام میرم میخرم...یا اصلاً میرم...لپلپ میخرم...