ویک چشمانش را باز کرد و لحظهی خوشش بههم خورد، مانند حبابی ترکید. مرد ژندهپوش میانسالی را دید که از آن سر کشتی با لبخندی کریه به آنان زل زده بود. مرد شلوار ارتشی و جلیقه شکاری به تن داشت، کلاه نقابداری به سر و چکمههای خاکی به پا داشت. سیگاری هم از لبش آویزان بود.
الن به سمت مرد حرکت کرد و صدایش را بلند کرد: «مشکلی هست؟»
مرد عکسالعملی نشان نداد، فقط پک سنگینی از سیگارش گرفت و به خیره بودنش ادامه داد.
«الن، بیخیال.» آلیس ادامه داد: «ولش کن، بذار تعطیلات بهمون خوش بگذره.»
آلیس ویک را به سمت ماشینشان هدایت کرد، هیچکدام از آنها تا وقتی داخل ماشین شدند، حرفی نزدند.
آلیس گفت: «تو... بعضی وقتها منو میترسونی.»
ویک که لرزش صدای آلیس را حس کرد، با ناراحتی از این موضوع که او را نگران کرده، گفت: «معذرت میخوام.»
«مردهای اونطوری... اصلاً ارزش اعصاب خرد کردن رو ندارن.» درحالیکه دستانش را بههم میفشرد ادامه داد: «تو فقط باید یاد بگیری که بیخیالشون بشی.»
- نمیتونم. اگه جلوی مردم رو نگیری درسته قورتت میدن.
- نه این حرف درست نیست، اکثر مردم خوبن.
ویک خمیازهای کشید.
آلیس ادامه داد: «الن ویک، همهی مردم خوبن.»
ویک گفت: «پس اونهایی که خوب نیستن چی؟» و سپس نگاهی به شهر و مغازههایش، خانههای کوچکی که در پایین تپهها بودند، مردم و ماشینهایی که روی عرشه کشتی منتظر بودند انداخت و ادامه داد: «پس اونایی که میخوان به ما صدمه بزنن چی؟»