

کتاب تلفن ثابت
نسخه الکترونیک کتاب تلفن ثابت به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب تلفن ثابت
وقتی نیل میخندید، چال گونههایش شبیه پرانتز میشد. (پرانتزهایی روی تهریشش.) جُرجی همیشه دلش میخواست او را از پشت پیشخوان جلو بکشد و دماغش را در چال گونههایش فروکند. (این پاسخ همیشگیاش در مقابل لبخند نیل بود؛ اما گویا نیل این را نمیدانست.) نیل درحالیکه یک لیوان نوشیدنی برای او میریخت، گفت: «فکر کنم شلوار جینات رو هم شستم...» جُرجی نفس عمیقی کشید. باید جوری این مسئله را حل میکرد. گفت: «امروز خبر خوبی بهم رسید.» نیل روی پیشخوان خم شد، یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «جدی؟» - آره. خب... ماهر جعفری میخواد سریال ما رو بخره. - ماهر جعفری کی هست؟ - همونی که یه شبکه تلویزیونی داره و داشتیم باهاش مذاکره میکردیم. همونی که اجازهی پخش سریال لابی و اون برنامهی زنده در مورد مزارع تنباکو رو داده بود. نیل سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و گفت: «که اینطور. پس مدیر شبکهست. فکر میکردم اون اصلاً به برنامهی شما توجهی نمیکنه.» جُرجی گفت: «ما هم فکر میکردیم بهمون توجهی نمیکنه. آخه ظاهرش اینطوری نشون میداد.» «خب اینکه خبر خیلی خوبیه. خب...» سرش را کمی چرخاند، چپچپ او را نگاه کرد و ادامه داد: «...پس چرا خوشحال نیستی؟» جُرجی گفت: «ترسیدم.» خدایا. جُرجی رسماً عرق کرده بود. گفت: «اون ازمون فیلمنامه و قسمت اول سریال رو میخواد. یه جلسهی خیلی مهم داریم که بازیگرها رو انتخاب کنیم...» نیل همانطور که منتظر بود تا جواب سؤالش را بگیرد، گفت: «اینکه عالیه.» نیل میدانست که جُرجی چیزی را مخفی میکند. جُرجی چشمهایش را بست و گفت: «...بیستوهفتم جلسه داریم.» آشپزخانه ساکت بود. جُرجی چشمهایش را باز کرد. نیل _ کسی که او را میشناخت و عاشقش بود _ جلوی رویش ایستاده بود. واقعاً همینطور بود، واقعاً عاشقش بود. دستبهسینه، چشمهایش را تنگ کرده بود و با آن چال گونههایش روبهروی او ایستاده بود.
نظرات کاربران درباره کتاب تلفن ثابت