او النور را بیشتر به یاد یک تولهسگ بامزه و درشت میانداخت تا موش. همیشه هیجانزده بود و سعی میکرد بپرد تا روی پایش بنشیند.
موشموشی، همانطور که از بغل النور پایین میپرید گفت: «ببین بابایی، النوره. النور رو میشناسی؟»
ریچی وانمود کرد که حرف او را نشنیده است. میسی فقط نگاه میکرد و انگشت شستش را میمکید. النور ندیده بود در این چندین سال، این کار را بکند. میسی الان دیگر هشت سالش شده بود ولی با آن شستی که در دهانش بود، کاملاً مانند نوزادها بهنظر میرسید. این نوزاد اصلاً النور را به یاد نمیآورد. آن زمان فقط دو سالش بود... و آنجا، روی زمین، کنار بن نشسته بود. بن یازده سال داشت. روی زمین نشسته و به دیوار پشت تلویزیون خیره شده بود.
مادرشان، چمدان اسباب و اثاثیهی او را از اتاق پذیرایی به اتاقی برد و النور هم به دنبالش رفت. اتاق خیلی کوچکی بود، فقط بهاندازهی یک کمد لباس و یک تخت دوطبقهی باریک جا داشت. موشموشی هم به دنبال آنها به داخل اتاق دوید. او گفت: «تو بالا میخوابی و بن هم باید با من روی زمین بخوابه. مامان بهمون اینو گفته، بن هم زد زیر گریه.»
مادرش آرام گفت: «نگران نباش عزیزم. باید خودمون رو با شرایط وفق بدیم دیگه.»
در این اتاق جایی برای وفق پیدا کردن نبود! (نکتهای که النور تصمیم گرفت به زبان نیاورد.) النور تا جایی که میتوانست سعی کرد زودتر بخوابد که دوباره مجبور نباشد به اتاق پذیرایی برگردد.
وقتیکه نیمهشب از خواب بیدار شد، هر سه برادرش را دید که روی زمین خوابیدهاند. هیچ راهی نبود که بتواند برای عبور کردن از آنها، پایش را روی یکی از برادرهایش نگذارد؛ علاوهبراین نمیدانست دستشویی کجاست...
دستشویی را پیدا کرد. فقط پنج اتاق در این خانه بود که دستشویی جزو آنها حساب نمیشد و به آشپزخانه چسبیده بود، واقعاً به آشپزخانه چسبیده بود و در هم نداشت! النور با خودش فکر کرد احتمالاً این خانه توسط غولهای غارنشین طراحی شده است. کسی که احتمالاً مادرش بوده، یک پردهی گلدار بین یخچال و توالت آویزان کرده بود!
وقتی النور از مدرسه بهخانه رسید، با کلیدهای جدید خودش، در را باز کرد. خانه در طول روز ملالآورتر و خستهکنندهتر، دلگیرتر و خالیتر بود ولی حداقل النور و مادرش جایی را داشتند که مال خودشان باشد.
عجیب بود که به خانه بیاید و مادرش را ببیند که همانطور در آشپزخانه ایستاده، مثل همیشه. داشت برای سوپ، پیاز خُرد میکرد. نزدیک بود از چشمان النور اشک سرازیر شود.
مادرش پرسید: «مدرسه چطور بود؟»
من نمونه آذرباد و میلکان رو مقایسه کردم. شما هم میتونید انجام بدید.
با اینکه در کتاب عادتهای اتمی از نشر میلکان ناامبد شدم اما توی النور و پارک ترجمه میلکان روان تره.
و اینکه بنظرم درستتر هم هست. مثلا قسمتی هست که توی میلکان میگه &#۳۴;برای بیست درصد دیگر فقط کافیست سرت را بلند نکنی. کاری که پارک در این لحظه فراموش کرده بود.&#۳۴;
توی آذرباد میگه &#۳۴;مابقی زندگی اش سرش در لاک خودش بود... اما یک چیز را فراموش کرده بود &#۳۴;
توی میلکان معلومه منظور از فراموشی چیه اما توی آذرباد نه!
من از میلکان کتابو میخونم.
5
یه داستان عاشقانه لطیف و زیبا بود. حال و هوای نوجوانی، اون اضطراب و استرس ها و اینکه از آینده پیش روشون چیزی نمیدونستن خیلی پاک و قشنگ بود. فکر میکردم پایانش تلخ باشه اما در پایان یه گره ایجاد شد که خیلی زیبا بود و نشون میداد که «هیچ وقت عشق اولتو فراموش نمی کنی!»
5
کتاب خوبیست.
4
کتاب خیلی خوب شروع نمیشه ولی در ادامه خوب میتونین باهاش اُنس بگیرید در کل کتاب خوبیه ولی کمی بعضی جاهاش حوصله سربر می شه ولی نویسنده سیع کرده که توازن رو توی متن به خوبی انجام بده و بنظر هم موفق شده در کل کتاب خوبیه
3
بد نبود.کتابای بهتر از اینو میشه خوند،حس و حالش خیلی تینایجری (!) بود،اگه تو این سن نیستین نخونید چون جالب نیس براتون!!
4
من چرا با خوندن این کتاب فقط حرص خوردم؟😂😂 قشنگ دختره اعتماد به نفس نداشت البته محیط روش تاثیر داره. اما اگه عاشقانه با پایان غمگین دوست دارید بخونید.
5
سرگرمکننده 🧩
واقعا لذت بردم از خوندن این کتاب ، خیلی روون و جذاب بود ، وقتی داشتم میخوندمش مخصوصا آخراش اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم.
پیشنهاد میکنم بخونیدش قشنگه.
5
من ۱۷ سالمه و خیلی حال کردم با خوندن این کتاب و به همسنای خودم پینشهاد میدم
ولی آخرش نفهمیدم که دارک تموم شد یا خوب دهنمو به شدت درگیر کرده
3
این کتاب جلد دوم نداره ؟ یا کتاب دیگه ای از همین نویسنده که ادامه ی داستان النور و پارک رو بهش اشاره کرده باشه ؟ چی به سرشون میاد؟
5
با هر ظاهر ، نژاد ، شخصیت و خانواده ای که داشته باشی د
باز هم عشق حرف اول را در زندگیتان میزند ( کتابخش )