پدربزرگش کنارش نشسته. پدر بزرگ خیلی پیره، اونقدر پیر که دیگه آدمها ازش خیلی توقع ندارند و مدام بهش غر نمیزنند که مثل آدم بزرگها رفتار کنه. اینقدر پیر که دیگه برای بزرگ شدن فرصتی نداره. این سن و سال اونقدرها هم بد نیست!
نیمکت توی یک میدونه. نوح به زحمت چشمهاشرو به سمت خورشیدی که تازه داره بالا میآد باز میکنه. دلش نمیخواد شکست بپذیره و پیش پدربزرگ اعتراف کنه که دیگه این بار نمیدونه کجا هستند. این بازی همیشگیشونه: نوح چشمهاشرو میبنده و پدربزرگش اورو به جایی میبره که تابهحال نبودهاند. بعضی وقتها پسرک باید چشمهاشو محکم ببنده، در تمام مدتی که چهار بار توی شهر اتوبوس عوض میکنند باید چشمهاشرو بسته نگه داره. البته گاهی هم فقط به بیشهزار پشت خونه که کنار رودخونه است میرن. بعضی وقتها سوار قایق میشن، اغلب مسیرشون اونقدر طولانیه که نوح خوابش میبره. وقتی بهاندازه کافی دور میشن پدربزرگ زمزمه میکنه: «حالا چشمهاتو باز کن!» بعد طبق معمول بهش یک نقشه و یک قطب نما میده و مأمورش میکنه که راه خونهرو پیدا کنه. پدربزرگ میدونه که نوح همیشه از پس اینکار برمیآد، چون توی زندگی دو چیز هست که هیچوقت در موردشون شک نداره: اولی ریاضیات و دومی نوهاش. وقتی پدربزرگ جوان بود، گروهی از آدمها محاسبه کردند که چطوری میشه سه تا آدم رو تا ماه بفرستن. همین ریاضیات بود که اونهارو اینهمه راه برد و برگردوند. اعداد و ارقام هیچوقت به آدم دروغ نمیگن.