<<جنیفر به بث>> اینو هم در نظر بگیر: این اولین ترس من از بارداری نیست. باید اعتراف کنم که فکر باردار بودن عملاً بخشی از عادتِ قبل از دورهی منه.
اما دارم بهت میگم، این دفعه فرق میکنه. احساس متفاوتی دارم. انگار بدنم داره بهم میگه: شروعشده.
نمیتونم دست از نگرانی بردارم که بعدش چی میشه. اول مریض میشم. بعد چاق میشم و بعد توی اتاق زایمان به خاطر آنوریسم میمیرم.
<<بث به جنیفر>> یا... بعد یه بچهی خوشگل به دنیا میآری. (ببین چطوری منو وادار کردی توی این بازی بارداریات بازی کنم؟)
<<جنیفر به بث>> یا... بعد من یه بچهی خوشگل به دنیا میآرم که هرگز نمیتونم ببینمش؛ چون اون تمام اوقات روزش رو همراه با یه برده با حداقل دستمزد توی مهدکودک میگذرونه که فکر میکنه مادرشه. من و میچ سعی میکنیم بعد از خوابیدن بچه باهم شام بخوریم؛ اما هردومون همیشه بهشدت خستهایم. وقتی شروع میکنه به تعریف کردن وقایع روزانهاش من چُرت میزنم؛ اون خیالش راحت میشه؛ چون درهرصورت دلش نمیخواد حرف بزنه. ساندویچ اسلاپی جو خودش رو در سکوت میخوره و به استاد جدید علوم اقتصاد طبیعی خوشهیکلش، توی دبیرستان فکر میکنه که کفشهای پاشنهبلند مشکی، جورابشلواری بیرنگ و دامنهای ریون میپوشه.
<<بث به جنیفر>> نظر میچ چیه؟ (در مورد اون موجود توی رحمت، نه استاد جدید علوم اقتصاد طبیعی.)
<<جنیفر به بث>> فکر میکنه باید آزمایش بارداری بدم.
<<بث به جنیفر>> آفرین به این مَرد. شاید یه مَرد دارای عقل سلیم مثل میچ، بهتر بتونه با اون استاد اقتصاد طبیعی کنار بیاد. (اون استاده هیچوقت برای شام، ساندویچ درست نمیکنه.) اما حدس میزنم اون کنار تو گیر افتاده، مخصوصاً الان که یه بچه با نیازهای ویژه توی راه داری.