"خوب پس بیا ابتدا یک خانهتکانی بهاری در ذهنت انجام دهیم و سپس آشغالهای درون قلبت را خالی کنیم."
زن با تعجب پرسید:
"آیا در قلب من آشغالی وجود دارد؟"
بله، ذهنت و قلبت با آشغال پرشده باید آن را خالی و تمیز کنیم. چیزی که باید قلب را پر کند عقل است. اگر عقل با آشغالها درگیر شود قلبت آشغال حمل میکند. و خود را با وابستگیهای دنیوی پر میکند. ما پس از تمیز کردن ذهن و قلبت آن را تبدیل به عمارتی خواهیم کرد که مانند قصری تزئین شده است."
"من متوجه منظورتان در مورد آشغال نشدم، منظورتان چیزهایی است که دور میریزیم؟"
"خیر، این آشغالها طمع، کین، حسادت، و خواستههای بیشازاندازه هستند. چیزی که زندگی تو را تبدیل به زندان کرده هم این آشغالها هستند."
"خوب بعد؟"
"بعدازآن ذهنت را با حسن نیت پر میکنیم ذهنی که فقط و فقط در مورد انسانها نظر مثبتی دارد. قلبت را هم پاک میکنیم و چیزی که قلب را پاک میکند افکار خوب هستند."
"برای انجام تمام اینها از کجا باید شروع کنم؟"
عالم نگاهی به زن کرد و لبخندی زد و در پاسخ تنها یک کلمه گفت:
"با عشق"
"خوب بعد از پاک کردن قلب چه اتفاقی میافتد؟"
"خداوند وارد قلبتان میشود"
"من هماکنون هم خداوند را دوست دارم!"
"اما تنها به زبان و در حرف"
"از کجا میدانید که تنها به حرف دوستش دارم؟"
"مگر نگفتی ناراحت هستی؟"