روزی روزگاری موش مهربانی بود که با فرزندانش در خانه کوچک و زیبایشان زندگی میکرد.
یک روز آقای موش مشغول خواندن روزنامه بود. در همین وقت بچهموشهای کوچولو آمدند و دور پدر را گرفتند.
موش کوچولوها مرتب به پدرشان اصرار میکردند تا برایشان اسباببازی بخرد.
آقای موش به فکر فرو رفت و چند لحظه بعد فکر جالبی به ذهن آقای موش رسید.
در این داستان کودکان با موضوع ساخت وسایل جدید به وسیله وسایل خراب و دور ریختنی آشنا میشوند.