لحظهای به سقف اتاق خیره شد و سپس با چشمانی نیمبسته به ساعت شماطهداری که او را از خواب بیدار کرده بود، نگاه کرد. عرق سردی ستون فقراتش را لرزاند. سفت به رختخواب چسبید و ملحفهها را تا چانهاش بالا کشید تا چند ثانیه بیشتر از گرمای آنها بهرهمند شود.
بعد از آن کابوس، قلبش هنوز میزد و بهآرامی از دهان نفس میکشید. نفس گرمش در هوای منجمدِ اتاق خواب شناور شد. با تلاشی فوقانسانی خود را از تختخواب بیرون کشید و وقتی پاهای لختش، کف چوبی یخزده را لمس کرد، از جا جست.
از گوشهی چشم به ریک نگاه کرد که خوشبختانه عمیقا در خواب بود و در اثر بطری ویسکیای که شب قبل خورده بود، خروپف میکرد. نگاه کرد تا مطمئن شود سیگارهایش هنوز روی پاتختی باشد. اگر صبح هنگام بیدار شدن، سیگارش را پیدا نمیکرد، بدونشک آن روی سگش بالا میآمد.
بهآرامی به درون دستشویی خزید و در را بست. حتما انفجاری عظیمتر از هیروشیما لازم بود تا ریک را بیدار کند ولی تینا نمیخواست هیچ خطری را بپذیرد. تشتی را پر از آب کرد که طبق معمول بسیار سرد بود. گاهیمجبور بودند بین پرداخت هزینهی کنتور و سیر کردن شکم خود یکی را انتخاب کنند. ریک شغل خود را بهعنوان رانندهی اتوبوس از دست داده بود، برای همین پول زیادی برای پرداخت هزینهی وسایل گرمازا نداشتند. در سکوتِ ذهنش، تینا فکر کرد، پولشان فقط برای نوشیدن، سیگار کشیدن و قمار کردن کافیست.
به طبقهی پایین رفت، کتری را پر کرد و روی اجاق گذاشت. پسر روزنامهفروش آمده و رفته بود و تینا روزنامهها را از توی جعبه برداشت: روزنامهی «سان» برای خودش و «زندگی ورزشی» برای ریک. عناوین توجهاش را جلب کرد.