

کتاب غبار صورتی
مجموعه داستان
نسخه الکترونیک کتاب غبار صورتی به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب غبار صورتی
شسته بود و چنگ زده بود به خاک و فکر کرده بود زن و بچههایش زیر خروارها خاک زندهبهگور شدهاند. از فشار انگشتهای چنگ زده بر ملحفه مچاله بیدار شده بود. شهناز را دیده بود کنارش، درازکشیده، با همان پوست تیره و موهای سیاهِ شلالریخته روی شانهها، با چشمهای بدون سرمه و صورتِ آرام. آرامشی بیمارگونه و سرد. چهرهای با مرگ رودررو و تسلیمشده. ایرج به صدای منظم نفسهایش گوش میداد و بچهها را که کنار هم خوابیده بودند میپایید... بعد دلش گریه و سیگار خواست. پا شد رفت کنار پنجره، سیگارش را دود کرد و سرش دوباره پر شد از کابوسهای زنده و واقعی... کابوسهای واقعی ماندگارترین کابوسهای آدماند، کابوسهایی که نمیتوانی از آنها فرار کنی، چون آنها را درست وقتی که بیدار و هشیار بودهای به چشم دیدهای و دیگر محال است بتوانی از شرشان خلاص شوی. ایرج هنوز هم در بیداری پیکر بیسر نعیم را میدید که داشت در محوطه راکتبارانشده پالایشگاه پشت سرش میدوید و به او نمیرسید و هنوز نمیدانست که سرش را از دست داده و وقت سقوط و فرو افتادن است و دیگر لازم نیست به دویدن ادامه دهد و هر بار چیزی توی دل و رودهاش جوشیده بود و بالا آمده بود، درست مثل همان روز که همانجا توی خیابان ضجه زده بود و بالا آورده بود، توی حیاط خانه بالا آورده بود و بعد از آن تا هفتهها هر نیمهشب خواب آن تنِ بدون سر را دیده بود که همهجا پشت سرش میدود و از جا پریده بود و جایی برای بالا آوردن پیدا کرده بود. شهناز رو برگرداند توی تاریکی، چند دانه برف را که روی شانههایش نشسته بود با کف دست تکاند و با چشمهایی که دیده نمیشدند برای بار هزارم پرسید: «آخه درسته این کار؟!»
نظرات کاربران درباره کتاب غبار صورتی