شسته بود و چنگ زده بود به خاک و فکر کرده بود زن و بچههایش زیر خروارها خاک زندهبهگور شدهاند. از فشار انگشتهای چنگ زده بر ملحفه مچاله بیدار شده بود. شهناز را دیده بود کنارش، درازکشیده، با همان پوست تیره و موهای سیاهِ شلالریخته روی شانهها، با چشمهای بدون سرمه و صورتِ آرام. آرامشی بیمارگونه و سرد. چهرهای با مرگ رودررو و تسلیمشده.
ایرج به صدای منظم نفسهایش گوش میداد و بچهها را که کنار هم خوابیده بودند میپایید... بعد دلش گریه و سیگار خواست. پا شد رفت کنار پنجره، سیگارش را دود کرد و سرش دوباره پر شد از کابوسهای زنده و واقعی... کابوسهای واقعی ماندگارترین کابوسهای آدماند، کابوسهایی که نمیتوانی از آنها فرار کنی، چون آنها را درست وقتی که بیدار و هشیار بودهای به چشم دیدهای و دیگر محال است بتوانی از شرشان خلاص شوی. ایرج هنوز هم در بیداری پیکر بیسر نعیم را میدید که داشت در محوطه راکتبارانشده پالایشگاه پشت سرش میدوید و به او نمیرسید و هنوز نمیدانست که سرش را از دست داده و وقت سقوط و فرو افتادن است و دیگر لازم نیست به دویدن ادامه دهد و هر بار چیزی توی دل و رودهاش جوشیده بود و بالا آمده بود، درست مثل همان روز که همانجا توی خیابان ضجه زده بود و بالا آورده بود، توی حیاط خانه بالا آورده بود و بعد از آن تا هفتهها هر نیمهشب خواب آن تنِ بدون سر را دیده بود که همهجا پشت سرش میدود و از جا پریده بود و جایی برای بالا آوردن پیدا کرده بود.
شهناز رو برگرداند توی تاریکی، چند دانه برف را که روی شانههایش نشسته بود با کف دست تکاند و با چشمهایی که دیده نمیشدند برای بار هزارم پرسید: «آخه درسته این کار؟!»