در روحم طوفانی برپا شده بود و در خود هیجانی آمیخته با شادی احساس میکردم. این جمله و آن نام که برای نخستین مرتبه به گوشم میخوردند تا تاروپود روحم رخنه کرده، با خود مشغولم داشته بودند. نه آن جرأت را داشتم که این گفته را همچون سایر حرفها دروغ و تزویر بپندارم و نه آن فداکاری را داشتم که کاملاً با حقیقتش یکی بدانم. گیج و آسیمهسر گشتم. اما از آن هم غافل نتوانستم بود.
زهره! این اسم به گوشم آشنا میآمد، اما او را نمیشناختم. هر چه اندیشه کردم چیزی دستگیرم نشد و طرفی نبستم. کبوتر خیال به بام حیرت نشست.